به گزارش شهرآرانیوز؛ خانواده آریان، پدری داشت دلسوز، آگاه و دغدغهمند. خیلی حرف بود آن زمانی که کمتر کسی به تحصیل دختران اهمیتی میداد، یک پدر اعتبارش را واسطه یک پله ترقی خرج تحصیل دخترانش کند. قمر تازه به سن مدرسه رسیده بود. از چشمهای معصوم و مشتاقش میشد عطش و میل به تحصیل را از دور دید. یک علاقه عجیبی در وجودش موج میزد که لاجرم پدر را مصمم کرد هرطور شده زمینه را برای درس خواندن او فراهم کند. قوچان مدرسه دخترانهای نداشت. خب بالاخره یک نفر باید آجر اول را میگذاشت.
قرعه تقدیر به نام آقای آریان افتاد. مرد آبروداری بود. هیچکس قدر او نمیدانست آنهمه دوندگی، ارزش باسواد شدن قمرش را داشت. چه روزها که رفتوآمد تا موفق شد بنای مدرسه را بالا ببرد و دست آخر هم یک نفر بانوی معتبر و باسواد را در قامت نخستین معلم برای اولین مدرسه دخترانه شهر استخدام کند. حالا دیگر قوچان هم مدرسه دخترانه داشت و قمر آریان با لبخندی کشیده و سپاسگزار، قدم در مدرسه میگذاشت، درحالیکه بیش از هر چیز مشتاق نوشتن نام پدر بود.
آریانها از اساس خانواده جسور و خطشکنی بودند. در دوره زمانهای که میگفتند «اصلا چه معنا دارد دختر بیشتر از چند کلاس درس بخواند» قمر و خواهرانش خانه را برای تحصیل ترک کرده بودند رفته بودند مشهد. آن هم در شرایطی که آن سه کلاس اول دبیرستان را همانجا توی قوچان با معلم سرخانه تعلیم دیده بودند. حالا به مشهد میرفتند برای تحصیل در دانشسرای مقدماتی، اما این آخر راه نبود. آقای آریان روی هوش و استعداد دخترانش حساب ویژهای باز کرده بود. او خوب میدانست چیزی در وجود قمر و خواهرانش هست که به پچپچههای پشت سر میارزد.
حالا وقتش رسیده دختران را در رویارویی با تجربهای نو، به سرزمینهای تازهای از علم و دانش بدرقه کند. آن روزی که دخترها راه افتادند سمت تهران تا در آزمون ورودی دانشگاه تهران شرکت کنند، پدر به پشتوانه حضور پسرهایش در پایتخت، آنها را راهی تهران کرد تا درسشان را ادامه بدهند. این ابتدای مسیری بود که قمر را در آسمان ادبیات معاصر ایران، ستاره میکرد.
یک نفر میان تمام همکلاسیهای قمر بود که یک سر و گردن بالاتر از باقی دانشجویان به نظر میرسید. جوانکی سیهچرده، اما نجیب و باوقار و البته باسوادتر از تمام همدورهایها. صدایش میزدند عبدالحسین زرینکوب. قمر هر بار که به واسطه پرسشهای تمامنشدنی خود با او همکلام میشد، احساس میکرد در مصاحبت با یک استاد تمام و کمال نشسته. هر دو از بهترینهای دوره ادبیات بودند.
سرشان درد میکرد برای پژوهش و تحقیق و مطالعه. ماهها در تعامل با کتاب و جزوه و پرسش و پاسخ سپری میشد و قمر، شیفته دانستههای دنبالهدار عبدالحسین بود. او حالا درست شبیه به همان روزهای شش سالگی که مشتاق حضور در یک مدرسه دخترانه بود، داشت با نگاه مشتاقش عبدالحسین را دنبال میکرد. چشمها همان چشمها بود. معصوم و عطشناک و نجیب: «زمانی دیدم که خیلی به او احتیاج دارم. برای اینکه هزار مسئله بود که من میخواستم بدانم و تنها او میدانست.»
بالاخره از جایی به بعد بند دل عبدالحسین هم عین یک رشته مروارید پاره شد. راز دلش را پیچید در زرورق واژهها. او سوار بر کلمات بود و این تمام دارایی جوانی بود که چیزی بیشتر از یک قلب عاشق و دنیایی از کتابهای ادبی در چنته نداشت. قمر حالا دیگر فقط آن دانشجوی پرسشگر کنجکاو نبود. با گونههای گلافتاده و دستهای لرزان، برابر زیباترین برش از یک عاشقانه ادبی ایستاده بود و داشت در سرش پی کلماتی میگشت تا از سردرگمی رها شود.
شاگرد اول دانشکده، مردی که در تمام این سالها حق استادی به گردنش داشت، حالا داشت او را برای عمری زندگی مشترک انتخاب میکرد. باید هرچه زودتر به مشهد برمیگشت. در تمام طول مسیر به پدر فکر کرد. به مردی که سخاوتمندانه او را در تحصیل، ادبیات، سفر و خودشکوفایی همراهی کرده بود و حالا میخواست در مهمترین تصمیم زندگی نیز راهنمایش باشد.
«من مقالههایش را خواندهام. باید پنجاه سالی داشته باشد!» این را پدر قمر گفت زمانی که نام عبدالحسین زرینکوب را از دهان دخترش شنید. قمر گوش تا گوش سرخ شد و لبخند نازکی زد. عبدالحسین فقط سی سال داشت. آن نویسنده ادیب پشت کلمات، سالها از تقویم و شناسنامهاش جلوتر بود. همین پختگی در کلمات و دانش بسیارش بود که قمر را شیفته خود کرده بود.
پدر مخالفتی نداشت. مردی که اینچنین در تخصص خود درخشان بود، بیشک میتوانست همسر ایدئالی برای دخترش باشد. هردو شیفته ادبیات بودند و سالها معاشرت در فضای علمی، بسیاری از تردیدها را برطرف کرده بود. سال۱۳۳۲ بود که نامهای قمر و عبدالحسین کنار یکدیگر نشستند و پس از آن هر دو فارغ از نقش همسری، تحصیلات خود را در مقطع دکتری دنبال کردند.
ماه عسل این زوج عاشقپیشه فرهیخته، با سفرهای علمی به کشورهای مختلف آغاز شد. سفرهایی که هیچکدام محض سیاحت نبود. از هند و پاکستان گرفته تا کشورهای عربی و اروپایی. قمر در کنار عبدالحسین زرینکوب بیش از هر زمان به خود واقعیاش شبیه بود. هردو فارغ از حواشی روزمره، سر در مقالات و پژوهشهای خودشان داشتند. قمر آریان پس از آن پایاننامه درخشان در مقطع دکترا که به «چهره مسیح در ادب فارسی» پرداخته بود، حالا علاوه بر تدریس در دانشکده ادبیات به عنوان یکی از نخستین استادان زن ایران، مشغول تألیف آثار تازهای بود.
کتابها یکی پس از دیگری منتشر میشد: «کمالالدین بهزاد»، «از نی نامه» و تعدادی دیگر. رفتهرفته انگار هیچکدام حواسشان به تورق تقویم و گذر ثانیهها نباشد، از یک جایی به بعد به خودشان آمدند دیدند گرد پیری به سرورویشان نشسته و بیماریها دارد یکی یکی از راه میرسد. آنها دیگر آن دو جوان خستگیناپذیر روزگار دانشجویی و تدریس نبودند، اما همچنان برایشان هیچ لذتی در دنیا با مطالعه و تألیف برابری نمیکرد.
با اینهمه دست تقدیر یک جایی به خوشبختی ۴۵ ساله این زوج چنگ انداخت و عبدی را از قمر گرفت. سال۱۳۷۸ بود که قمر ماند و یک دنیا خاطره و دلتنگی در میان کتابخانهای که هر کدام از کتابهایش یادآور روزها و شبهای بسیاری بود. کارش شده بود سرک کشیدن میان دست نوشتههای عبدی و لبخندهای محوی که هرکدام او را به خاطرهای دور پرتاب میکرد.
یک بار رسالهای را دید که در حاشیه آن به دستخط زرینکوب آمده بود: «قمر این خیلی خوب است تمامش کن!» رسالهای که قمر را از سوگ بیرون کشید و به تألیف کتاب «زن در داستانهای قرآن» مشغول کرد. بعد بیشتر افتاد پی ترجمه. هم فرانسوی میدانست هم انگلیسی. او خود را غرق در نوشتن کرده بود تا اندوه فقدان عبدی را تاب بیاورد، تابالاخره یک جایی در ۲۳ فروردین ۱۳۹۱ پس از سیزده سال تحمل دوری، به یار دیرین خود پیوست و در ۹۰ سالگی چشم ازجهان فروبست.